در زمان قدیم ؛ روزی یك شخص مومن و ثروتمند ؛ برده یا بنده و یاغلامی
را خرید و به منزل آورد و در منزل از او پرسید :
نام توچیست ؟
غلام گفت : هرچه صدایم كنی !
پرسید : چه كار بلدی ؟
غلام گفت : هر كاری بگوئی ؛ انجام میدهم !
پرسید : چه غذائی میخوری ؟
غلام گفت : هر چه بدهید ؛ میخورم !
پرسید : كجا می خوابی ؟
غلام گفت : هر كجا شما بگوئی ؛ می خوابم !
آن مرد با ناراحتی گفت :
تو مرا مسخره كرده ای ؟ این چه جوابهائی است كه می دهی ؟
غلام گفت : مگر نه این است كه من بنده شما هستم ؟
آن مرد گفت : بله !
غلام گفت :
كدام بنده ای به صاحب خود میگوید :به من فلان غذا را بده
و مرا فلان اسم صدا كن و فلان كار را به من بده و فلان محل را برای خواب من آماده كن
و....... صاحب من شما هستید و
هر كاری كه خواستی با من میتوانی بكنی و کار من
فقط اطاعت است .
آن مرد باخود فكر كرد و پیش خود گفت :
اگر راه ورسم بندگی این است كه غلام می گوید ؛
پس چطور من بندگی خدا را میكنم ؛
كه هی میگویم چرا این را به من ندادی و فلان چیز را به من بده و من را اینکاره کن ....
هی دستور می دهیم .....و چرا وچرا ؟....
:: موضوعات مرتبط:
حكايت و داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0