فرهنگی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
سلام علی آل یس سلامی چو بوی خوش آشنایی به وبلاگ صبح امیدخوش آمديد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



مفيد ترين مطلب را انتخاب كنيد.

داستان معلم ودختركوچولو
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 بهمن 1392

 

داستان معلم و شاگرد با هوش
 
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.  
معلم گفت:
 از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اينكه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
  دختر کوچک پرسید:
 پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
 این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت:
وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت:
اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اون وقت شما ازش بپرسید!!!
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان پادشاه بيمار
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 30 دی 1392

 

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ  یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
يادي از گذشته ها /حكايتي دل نشين
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 30 دی 1392

 

پیرمرد به زنش گفت:
 
بیا یادی از گذشته های دور کنیم
 
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
 
......
 
پیرزن قبول کرد
 
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
 
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
 
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
 
...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
 
بابام نذاشت بیام


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت توبه ** طلب باران درزمان حضرت موسي**
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 24 دی 1392

 

در زمان حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السّلام در بنى اسرائيل از نيامدن باران
قحطى شد.
مردم خدمت حضرت موسى (ع ) جمع شدند كه يا موسى باران نيامده و قحطى زياد شده
بيا و براى ما دعا كن تا مردم از اين مشكلات درآيند.
حضرت موسى (ع ) به همه مردم دستور داد كه در صحرائى جمع شوند و نماز استسقاء خوانند
و دعا كنند كه خداوند متعال باران را برآنها نازل كند.
جمعيت زيادى كه زيادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع شدند و هر چه دعا كردند
خبرى از باران نشد.
حضرت موسى (ع ) سر به آسمان كرد و فرمود :
خدايا من با هفتاد هزار نفر هر چه دعا مى كنيم چرا باران نمى آيد؟!
مگر قدرت و منزلت من پيش تو كهنه شده ؟!
خطاب رسيد :
اى موسى ،نه ، در ميان شما يك نفر است كه چهل سال مرا معصيت ميكرد
به او بگو از ميان اين جمعيت بيرون رود تا باران را بر شما نازل كنم .
فرمود: خدايا صداى من ضعيف است چگونه به هفتاد هزار نفر جمعيت مى رسد.
خطاب شد اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم ميرسانم حضرت موسى
به صداى بلند صدا زد :
اى كسيكه چهل سال است معصيت خدا را ميكنى برخيز از ميان ما بيرون رو،
 زيرا خدا بخاطر شومى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده .
آن مرد عاصى برخواست نگاهى باطراف كرد ديد كسى بيرون نرفت ،
فهميد خودش است كه بايد بيرون رود. باخود گفت چه كنم اگر برخيزم از ميان مردم بروم ،
مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم اگر نروم خدا باران را نازل نمى كند.
همانجا نشست و از روى حقيقت و صميم قلب از كارهاى زشت خود پيشمان شد و توبه كرد.
يكدفعه ابرها آمدند بهم متصل شدند و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند.
حضرت موسى (ع ) فرمود:
 الهى كسيكه از ميان ما بيرون نرفت چطور شد كه باران آمد ؟!
خطاب شد :
سقيتكم بالّذى منعتكم به ، به شماباران دادم بسبب آن كسيكه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود.
حضرت موسى (ع ) فرمود:
 خدايا مى شود اين بنده معصيتكار را به من نشان دهى ؟!
خطاب شد :
اى موسى آن وقتيكه مرا معصيت ميكرد رسوايش نكردم حالا كه توبه كرده او را رسوا كنم ؟!
حاشا من نمامين را دشمن مى دارم خودم نمامى كنم !
من ستار العيوب هستم بركارهاى زشت مردم روپوشى مى كنم خود بيايم آبرويش را بريزم .
يارب توئى پناه دل بى پناه ما
خم گشته پشت و سينه زبار گناه ما
يارب بحق روح بزرگ روزگار
بنما ترحمى تو بحال تباه ما
ما عاجزيم و مضطر و مغموم ودلفكار
آه و فغان و ناله دل شده سپاه ما
يارب توئى كريم و رحيم و عفور و حىّ
باشد هميشه بر در لطفت نگاه ما
ما بنده ايم و بيكس و محزون و بيقرار
يارب توئى بحال و جهان پادشاه ما
محتاج و بى پناه و فقير و بلاكشيم
عاريّت است عزت و عفوان و جاه ما
صابر حجاب راه نجات تو غفلت است
افغان مزن كه هست خطرناك راه ما


:: موضوعات مرتبط: , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عشق گفتي كربلا آمد به ياد /حكايتي شنيدني
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 24 دی 1392

 

 

 

دخترک از میان جمعیتی که گریه کنان شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود...
عروسک وقمقه اش را محکم زیر بغل میگیرد....
شِمر،را با هیبتی خشن،همانطور که دور امام حسین (علیه اسلام) می چرخد ونعره می زند،از گوشه چشم دخترک را می پاید...
او با قدم های کوچکش از پله های تعزیه بالا می رود.....
از مقابل شمر میگذر...
مقابل امام حسین(علیه السلام) می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند...
قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد...مقابل او میگیرد.!
شمشیر از دست شمر می افتد...و رجز خوانی اش قطع میشود....
دخترک میگوید:"بخور،برا تو آوردم"و برمیگردد،روبه روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می ایستد...
مردمک های دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد...
توی چشم های شمر نگاه میکند و با بغض میگوید:"بـــابـــای بــــد!"
نگاه شمر از چانه ی لرزان دخترک میگذردو روی زمین می ماند....
او نمی بیند که دخترک چگونه با غیظ از پلهای سکو پایین میرود......!
"السلام علی ذبیح العطشان ...
.

.
.
.

دلتون شکست التماس دعا





،   



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
لبخند باراني
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 8 دی 1392

 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
 
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
 
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!
 يادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!
 
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ميخهاي روي ديوار(داستان)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 29 آذر 1392
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و
گفت هر بار كه عصباني مي‌شود يك ميخ به ديوار بكوبد. روز اول پسر بچه
37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه
عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي‌شد.
او فهميد كه مهار كردن عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها به ديوار است.
او اين نكته را به پدرش گفت و پدرش هم پيشنهاد كرد كه از اين به بعد هر
روز كه مي‌تواند عصبانيتش را كنترل كند يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را
از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت:
پسرم تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‌هاي روي ديوار نگاه كن.
ديوار ديگر هرگز مثل گذشته اش نمي‌شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت
حرفهاي بدي مي‌زني، آن حرفها همچنين آثاري به جاي مي‌گذارند.
تو مي‌تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري.
اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد. آن زخم سر جايش است.
زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناك است.


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
كيك بهشتي مادر بزرگ
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 29 آذر 1392

 

پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد كه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...
مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ؟
- نه مادر بزرگ!
- آرد چي؟ از آرد خوشت مي‌آيد؟ جوش شيرين چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم مي‌خورد.
- بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي‌رسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي‌شود.
خداوند هم به همين ترتيب عمل مي‌كند. خيلي از اوقات تعجب مي‌كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او مي‌داند كه وقتي همه اين سختي‌ها را به درستي كنار هم قرار دهد، نتيجه هميشه خوب است.
ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي‌رسند



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
راز بوسيدن دست!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 29 آذر 1392

 

هــــــدیه به خـــــدا

 

امام سجاد علی بن الحسین علیه السلام هنگامی که به مستمندی صدقه می داد دست خود را می بوسید.

شخصی از آن حضرت راز این بوسیدن را پرسید.

امام علیه السلام در پاسخ فرمودند :

"صدقه مومن قبل از اینکه به دست فقیر و نیازمند برسد به دست خداوند میرسد "(1)

(از این رو من دست خود را می بوسم)

انگاه حضرت برای تعلیل گفته اش این آیه شریفه را قرائت فرمودند:

"الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده و یاخذ الصدقات"(2)

 یعنی:

" آیا نمی دانستند که فقط خداوند توبه را از بندگانش می پذیرد و صدقات را می گیرد."

پی نوشت ها:

1- "لانها تقع فی ید الله قبل ان تقع فی ید السائل"

۲- ر.ک: داستانها و پندارها، 7/86، به نقل از: لئالی الاخبار3/30، وسائل الشیعه4/303،304، باب استحباب تقبیل النسان یده بعد الصدقه ...، ج2و7.

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانی در مورد امام هفتم
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 26 آذر 1392

 

داستانی در مورد امام هفتم
روزى هارون الرّشید طبقى از سرگین الاغ تهیّه کرد و سرپوشى بر آن نهاد؛ و
 
آن را توسّط یکى از افراد مورد اطمینان خود براى حضرت ابوالحسن، امام موسى کاظم علیهما السلام فرستاد
 
با این گمان که حضرت را مورد تحقیر و توهین قرار دهد .
 
هنگامى که آن شخص طبق را نزد حضرت آورد و سرپوش را برداشت، دید خرماهاى تازه و گوارائى در آن قرار دارد .
 
پس، حضرت تعدادى از آن رطب ها را تناول نمود و سپس چند دانه به کسى که طبق را آورده بود، داد
 
و او نیز آن ها را خورد، بعد از آن باقى مانده آن ها را براى هارون فرستاد .
 
وقتى مأمور، طبق را نزد هارون آورد و جریان را تعریف کرد، هارون یکى از آن خرماها را برداشت و
 
چون در دهان خود نهاد، تبدیل به سرگین الاغ گشت . (ثبات الهداة : ج 3، ص 205)


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ابلیس وفرعون
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 22 آذر 1392

گویند ابلیس                                                               

زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه


فرعون خوشه ای انگور در دست


داشت و می خورد


ابلیس به او گفت


هیچکــس می تواند که این خوشهء انگور را به


مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟


فرعون گفت


نه


ابلیس با جادوگری و سحر


آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد


فرعون تعجب کرد و گفت


آفرین بر تو که استاد و ماهری


ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت


مرا با این استادی


به بندگی قبول نکردند


تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خدايا با من حرف بزن
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

خدايا با من حرف بزن
 
کودک نجوا کرد:
 خدايا با من حرف بزن .
مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . 
سپس کودک فرياد زد : خدايبا من حرف بزن .
 رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد .
 کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت .
ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد .
 کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي .
 بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . 
ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .
 
هرلحظه مي توان با خداحرف زد به هوش!!!!!!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تقلاي پروانه
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد .
شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد.
ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد.
پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند.
آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد .
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند
 
. آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد .
گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم پرواز کنيم .
 
نظرشما چيست؟؟


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان سه مهمان ناخوانده
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

خانمي ۳ پير مرد جلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت:
ما هر ۳ با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟
يکي از آنها در پاسخ گفت:
 من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است.
حال با همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنيدن، شوهرش گفت: 
ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟
خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت:
برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: 
من فقط عشق را دعوت کردم!
يکي از آنها در پاسخ گفت:
اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، ۲ نفر ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا عشق باشد.موفقيت و ثروت هم هست!  
 
حتما اولین برداشت شما از این داستان اهمیت عشق هست اما من میخوام برداشت دیگه ای از این داستان بکنم و اون این هست که : 
«برای به دست آوردن هر چیز باید از چیزی گذشت و آن را از دست داد


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت تنها بازمانده ي يك كشتي
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره
 
دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را
 
نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از
 
کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
 
 
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....
 
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه
 
از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به 
 
آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و
 
اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
 
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از
 
خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
 
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
 
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان معلم و بچه ها
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392

داستان معلم و بچه ها

معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند

و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد،

از هر میوه ای که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند.

فردا بچه ها با کيسه های پلاستيکی به کودکستان آمدند.

در کيسه بعضی ها دو,بعضی ها سه،و بعضی ها پنج,میوه بود

معلم به بچه ها گفت:

تا دو هفته هر کجا که می روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.

روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوی میوه های گنديده.

به علاوه،آن هايی که میوه های بيشتری داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند.

پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسيد: از اينکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کرديد چه احساسی داشتيد؟

بچه ها از اينکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از اين بازی،اين چنين توضيح داد:

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايی که دوستشان نداريد را در دل خود نگه می داريد

و همه جا با خود مي بريد.

بوی بد کينه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنيد.

حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستيد تحمل کنيد...

پس چطور می خواهيد بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟

                   با همدیگر دوست باشیم برای همیشه



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
**اميد**
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392

 

یکی از روز های سرد پاییز بُن(شهری در آلمان)،زنی تنها و بسیار فقیر وارد مطب دکتر شد!

   از چهره ی او معلوم بود که روزگار بر سر وی چه آورده!

   زنی با پنج،شش بچه معلول!

یکی کر،دیگری کور ودیگری ...

   این بار نیز قرار بود کودکی دیگر را بدنیا آورد!

    از آنجا که دکتر از حال فرزندان وی خبر داشت،به زن توصیه کرد تا این فرزند را بدنیا نیاورد!

    او از معلول بودن این فرزند نیز هراس داشت!

شاید دکتر نمی دانست که قرار است چه کسی پا به این عرصه گذارد!

   مادر از سخنان دکتر مأیوس نشد.

   دکتر راست می گفت،چند ماه بعد کودکی بدنیا آمد که گوش هایش صدای دنیا را نمی شنید!

   امّا با حرکت دستانش گوشهای جهانیان را نوازش کرد!

   آری، او بتهوون بود!

   بزرگترین موسیقیدان دنیا که تاکنون هیچکس مانند وی بدنیای موسیقی پا نگذارده!

 

 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دعوت پدربه عروسي!!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 16 آذر 1392

 

ماجرای دختر شهید و حضور پدرش ! ( 8 سال مردانگی )
یــكی از بچه های تفحص اصفهان می گفت :

رفتیــم در خونــه ی شهیــد خبر بدیم كه بیاید استخونـهای شهیـدتون معراج شهداست ، بیایید تحویل بگیریــد،می گفت رفتیــم در زدیــم، دختــری اومد در رو باز کــرد.

گفتم شما با ایــن شخص چه نسبتی داری ؟ گفت : بابامه چی شده ؟ گفتــم :جنازه شو پیــدا كردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن.

دیــدم دختره گریــه كرد،گفت :یه خواهش دارم ، رد نكنیــد ، گفت : حالا كه بعد ایــن همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید.

شب شد، همون روز مد نظر تابــوت رو با استخون ها برداشتیــم ببریم به همون آدرس ،
 
تا رسیدیم دیدیــم كوچه رو چــراغ زدن ، ریسه كشیــدن ، شلوغه ، میــان ، می رن ، گفتیم چه خبــره ؟ 

رفتیم جلو گفتیم اینجا چه خبــره ؟

گفتن : عروسی دختــر ایــن خونه است !

می گه تا اومدیم برگردیــم،دیدیم دختــره با چادر دویــد تــو كوچه
 
گفت : بابامو نبریــد ، من آرزو داشتم بابام سر سفـره ی عقد بیــاد ، من مهمونی گرفتــم، هركی از در میآد می گه بابات كجاست ؟

بابامُ بیاریــد !

باباشو بردیــم، چهار تا استخون گذاشت كنــار سفره ی عقد . . 

السلام علیک یا ام البـکاء یا رقیــه خاتون سلام الله علیها . .


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دانا ونادان
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 16 آذر 1392

 

دانا و نادان
 
پادشاهی از عالمی پرسید : خداوند در کجای قرآن نامی از من برده است ؟
 
عالم گفت :
 
در کنار علما یاد کرده است . آنجا که می فرماید :
 
آیا کسانیکه می دانند با کسانیکه ****نمی دانند ****یکسانند؟ (3)
 
3- زمر / 9


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت دلسوزي عزرائيل
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 14 آذر 1392

 

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل بیان داشت و گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر
 :یک 
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
 :دو 
هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و عظیم و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و بیان داشت و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
زيباترين قلب
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 7 آذر 1392

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد .جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. 
مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. 
ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت:اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست. 
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجودداشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. 
مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيباتري دارد. 
مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت:؟تو حتماً شوخي مي كني....قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو، تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است. 
پيرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام. اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام. اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارها عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند. پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟ 
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود. 
زيرا كه عشق، از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
معني كهيعص
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 7 آذر 1392

در تفسير اولين آيه سوره مريم آمده است:

سعد بن عبداللَّه از محضر امام زمان عليه السلام پرسيد: معناي "كهيعص" كه در اول سوره مريم آمده چيست؟

امام زمان عليه السلام پاسخ داد:

اين حروف از رازهاي غيبي است كه خداوند متعال بنده اش زكرياعليه السلام را از آن آگاه نمود و بعداً آن را به حضرت محمدصلي الله عليه وآله چنين شرح داد:

روزي حضرت زكريا از خداوند متعال درخواست كرد كه نامهاي پنج تن آل عبا را برايش بياموزد و خداوند توسط جبرئيل آنها را به او آموخت.

زكرياعليه السلام وقتي نام محمد و علي و فاطمه و حسن عليهم السلام را گفت: غصه هايش بر طرف گرديده و آرامش يافت. اما وقتي نام حسين عليه السلام را ياد كرد،

اشك چشمانش سرازير شده و دلش شكست. به خداوند عرضه داشت: بار الها! اين چه سري است كه نام چهار تن به من آرامش بخشيد،

اما ياد حسين عليه السلام اشكم را روان و آه و ناله ام را بلند مي كند. خداوند متعال جريان شهادت امام حسين عليه السلام را با كهيعص به او خبر داد و

در معناي آن فرمود:

"كاف" اشاره به كربلا، و "ها" هلاكت ظاهري عترت پيامبرصلي الله عليه وآله...، "ياء" اشاره به نام يزيد و ستمگري، "عين" عطش و "صاد" صبر و بردباري

حسين عليه السلام را مي رساند.


حضرت زكريا بعد از شنيدن اين معاني سه روز از مسجد بيرون نيامد و با كسي ملاقات نكرد و در آن مدت مشغول گريه و ندبه بود و در آنحال مي گفت:

خداوندا! آيا بهترين بشر را با مصيبت فرزندش سوگوار خواهي ساخت؟ آيا به علي و فاطمه عليهما السلام لباس عزا مي پوشاني؟

بعد از آن عرضه داشت: بار الها! به من فرزندي عطا فرما كه در اين سنّ پيري چشمم روشن شود،

بعد از آن مرا به محبّت آن مفتون گردان، آنگاه مرا به مصيبتش دچار نما؛ همانطوري كه محبوبت محمدصلي الله عليه وآله را به عزاي فرزندش مي نشاني!

خداوند يحيي را به او عطا كرد و او شش ماهه بدنيا آمد همانطوري كه امام حسين عليه السلام نيز ششماهه متولد گرديد.



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاجر وروستايي(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392

 

یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
 
 
از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟
مكزیكى: مدت خیلى كمى !
 
 
آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده*ام كافیه !
 
 
آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟
مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم!با بچه*هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده مىچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
 
 
آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !
مكزیكى: خب! بعدش چى؟
 
 
آمریكایى: بجاى اینكه ماهى*هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ...
 
 
مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟
آمریكایى: پانزده تا بیست سال !
 
 
مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟
آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره !
 
 
مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مسافر(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392

 

كوله*پشتي*اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله*ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.
مسافر با خنده*اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلخ*تر آن است كه بروي و بي *رهاورد برگردي. كاش مي*دانستي آن* چه در جست*وجوي آني، همين جاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي*داند، پاهايش در گل است. او هيچ*گاه لذت جست*وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست*وجو را از خود آغاز كرده*ام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كوله*اش سنگين بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جاده*اي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه*اش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي*شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله*ات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده*ام، كوله*ام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه مي*رفتي، در كوله*ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله*ات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دست*هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم*هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نوَرديدن خود، دشوارتر ازدرنوَرديدن جاده*ها


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت درخت گردو
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392

 

روزي ملا نصر الدین به دهكده اي مي رفت در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت 

نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد و ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوبه اين 

بزرگي از بوته كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي ؟ 

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا ! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو 

خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو ؟

در اين حال گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با

دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت : پروردگارا ! توبه كردم كه بعد از اين ؛ در كار 

الهي د خالت كنم ؛ زيرا هرچه را خلق كرده اي ؛ حكمتي دارد ؛ و اگر جاي گردو با كدو 

عوض شده بودمن الآن زنده نبودم .



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جاي پاي خدا(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 6 آذر 1392

 


شبي از شبها مردي خواب عجيبي ديد.او ديد که در عالم رويا پابه پاي خداوند روي ماسه هاي ساحل دريا قدم مي زندو در همان حال در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي شودو آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي مي کرده است.
بنابراين با ناراحتي به به خدا که کنارش راه مي رفت گفت:
پروردگارا... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل ترين لحظات زندگي ام فقط جاي پاي يک نفر است، چرا مرا در لحظاتي که به تو احتياج داشتم تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت:
بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام.
زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان مقام معظم رهبري
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 4 آذر 1392

 

همان طور که مشغول بالا رفتن از کوه بودیم و به اطراف نگاه می کردیم دیدیم در مسیر کوهنوردی یک دختر و پسر دانشجو با وضعی نامناسب نشسته اند طبق تجربه های قبلی می دانستیم که نبایداز آن ها بخواهیم که مکانشان رو تغییر بدهند یا درباره ی وضع ظاهری شان تذکری بدهیم آیت الله خامنه ای هم دقیقا از مسیری رفتندکه به مکان آن دونفر ختم می شد آقا پسر هم که ناخدا گاه متوجه یک موقعیت غیر عادی شده بودسرش رو بالا آورد و با رهبر نظام رودر رو شد هر دوی آن ها فکر می کردند که الآن حتما رهبری یک مجازاتی برایشان در نظر می گیرند ولی ایشون بدون در نظر گرفتن چهره ی اون دو نفر باهاشون صحبت کردند درباره ی شغل آقا پسر رشته ی تحصیلی دختر خانم و نسبتشون با هم سوال کردند که خوب این سوال بدون جواب ماند بعد درباره ی مشکلاتشان سوال کردند و کمی هم دوستانه با اون ها صحبت کردند آقا پسر هم که صمیمیت رهبری رو می بیند می گوید که ما با هم نسبتی نداریم و با هم رفیقیم 
رهبری کمی درباره ی فواید ازدواج برایشان صحبت کردند و آخر هم گفتند که اگه دوست دارید من حاضرم خطبه ی عقدتون رو هم بخونم اون دو نفر هم که تحت تاثیر رفتار مقام معظم رهبری قرار گرفته بودند قبول می کنند و می گویند چی از این بهتر و ما هم زمانی رو که ایشون وقت خالی داشتند براشون در نظر گرفتیم و از اون ها خواستیم با خانواده هایشان تشریف بیاورند 
بعد از مدتی آیت الله خامنه ای خداحافظی کردند و ما به راهمان ادامه دادیم چند روز بعد درحالی که اون آقا پسر تبدیل به یک پسر مذهبی شده بود و اون دختر خانم هم یک خانم محجبه به بیت آمدند



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستان گنجشك عاشق
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 3 آذر 1392

 

 

در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. 
گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت 
تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. 
چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ 
فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ 
من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. 

باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. 
حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. 
آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. 
گفت من چنین قدرتی ندارم. 

سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ 
گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. 
عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. 

یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. 
حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ 
گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو.
مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ 
این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد
و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 2 آذر 1392

 

 
 
آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ
 
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
 
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
 
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
 
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
 
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
 
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!”
 
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”
 
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
 
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
 
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
 
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟”
 
استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ليلي نام تمام دختران زمين است
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 2 آذر 1392

 

خدا مشتي خاک را برگرفت مي خواست ليلي را بسازد

از خود در او دميد و ليلي پيش از انکه با خبر شود ، عاشق شد

سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد ليلي بايد عاشق باشد.

زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد ، عاشق مي شود

ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان

خدا گفت: به دنيايتان مي اورم تا عاشق شويد

ازمونتان تنها همين است : عشق ، و هر که عاشق تر امد ، نزديکتر است پس نزديکتر اييد، نزديکتر

عشق ، کمند من است کمندي که شما را پيش من مي اورد کمندم را بگيريد

و ليلي کمند خدا را گرفت

خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است ، گفتگو با من

با من گفتگو کنيد

و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد ، ليلي هم صحبت خدا شد

و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند !



:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جواب امام علي به لطيفه عمر
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 30 آبان 1392

 

روزى امیرالمؤ منین على علیه السلام به اتفاق عمر و ابوبکر به راهى مى رفت و حضرت على در مابین آن دو
 
قرار گرفته بود .
 
چون ابوبکر و عمر هر دو بلند قد و دراز بودند و حضرت علی علیه السلام کوتاهتر بود،
 
عمر از روى شوخى گفت :
 
 
(( انت فى بیننا کنون لنا )) یعنى :
 
تو در میان ما دو نفر مانند نون لنا هستى و این اشاره به کوتاهى قد امام بود.
 
ولى امام لطیفه عمر را بى جواب نگذاشت و در جوابش فرمود:
 
(( انا ان لم اکن فانتم لا )) یعنى :
 
اگر من نباشم شما نیستید چون اگر حرف نون را از میان لنا برداریم مى شود لا که بمعنى نیستى است


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک : خدا چه شکلی است؟
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 29 آبان 1392

 

داستانک : خدا چه شکلی است؟

 

داستانک : خدا چه شکلی است؟ - Bitrin.com

 

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتیخدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:

 

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی…
به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

 

آخه من کم کم داره یادم می‌ره؟؟؟؟؟؟

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

 

يكي از دانش آموزان خوش ذوق وفعالم به نام زهرا رحمتي از دبيرستان شهيد نيك بخت
 
ازمن اجازه گرفت وگفت:
 
ميتونم ٢دقيقه وقت كلاس رابگيرم ويه داستان كوتاه بخونم؟!
 
جز پاسخ مثبت درمقابل درخواست صميمانه و بي رياي او جوابي نداشتم .
 
داستان عبرت آموز وزيبايي بود كه أن را براي شما عزيزان مي گذارم.:
 
 
درسی که آرتوراشی به دنیا داد:
قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون( ‎(Arthur Asheآرتوراشی به خاطر خون آلوده ای كه درجریان یك عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد
ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت كرد‎.
یكی از طرفدارانش نوشته بود :
چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟
آرتور در پاسخش نوشت :
دردنیا ۵۰ میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند
۵میلیون یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند
۵۰۰هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند
۵۰هزارنفر پابه مسابقات‏می گذارند۵هزارنفر سرشناس می شوند
۵۰ نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی كنند
۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال
وآن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
وامروز هم كه ازاین بیماری رنج می كشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ما برای این چادر داریم  ميريم
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 11 آبان 1392

 

 

بیمارستان از مجروحین پر شده بود... حال یکی خیلی بد بود... رگ هایش پاره پاره شده بود
 
و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر اینمجروح را دید به من گفت  بیاورمش داخل اتاق
 
عمل - من آن زمان چادر به سر داشتم.
 
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جا به جا کنم...
 
مجروح که چن دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختیگوشه ی چادرم را گرفت و
 
بریده بریده و سخت گفت : من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری، ما برای این چادر داریم 
 
میرویم...
 
چادرم در مشتش بود که شهید شد، از ان به بعد در بدترین و سخت ترین  شرایط هم چادرم را 
 
کنار نگذاشتم...


:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان مردي كه جهنم را خريد!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 9 آبان 1392

 

داستان مردی که جهنم را خرید!
 
در قرون وسطي كشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار 
 
پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
 
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام 
 
این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
 
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
 
قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
 
مرد دانا گفت: بله جهنم.
 
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه
 
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت:
 
 لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی
 
آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
 
به میدان شهر رفت و فریاد زد: 
 
من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ 
 
کس را داخل جهنم راه نمی دهم...!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان آموزنده مردمان بیمار
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 9 آبان 1392

 

 
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
 
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
 
 
 
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
” بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حکایت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 2 آبان 1392

يك كشتي در طوفان شكست و غرق شد .فقط دو مرد توانستند به سوي جزيره كوچك و بي آب وعلفي شنا كنند و نجات يابند دو نجات يافته ديدند هيچ نمي توانند بكنند با خود گفتند:

بهتر است از خدا كمك بخواهيم .بنابراين دست به دعا شدند و هر كدام به گوشه اي از جزيره رفتند.

مرد اول از خداوند غذا خواست .فردا مرد اول درختي يافت و ميوه اي بر ان .

اما مرد دوم چيزي بزاي خوردن نداشت.

هفته بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست

فرداي آن روز كشتي ديگري غرق شد زني نجات يافت و به مرد رسيد .

در سمت ديگر مرد دوم هيچ كس را نداشت .

مرد اول از خدا خانه و لباس و غذاي بيشتري خواست و فردا همه چيز ها به او رسيد.

ومرد دوم  هيچ نداشت دست آخر مرد از خدا كشتي خواست تا او وهمسرش را با خود ببرد فردا كشتي  اي  امد

 و در سمت جزيره لنگر انداخت مرد خواست به همراه همسرش از جزيره برود و مرد دوم را رها كند

پيش خود گفت :اين مرد حتما شايستگي نعمت هاي الهي را ندارد چرا كه در خواستهاي او پاسخ داده نشد

پس همانجا بماند بهتر است .

زمان حركت كشتي ندايي از آسمان پرسيد: چرا همسفر خود را در جزيره رها مي كني ؟

گفت اين نعمتهايي كه بدست اوردم همه مال خودم است همه را خود در خواست كرد ه ام  پس او حتما لياقت  اين نعمتها را نداشته است .

ندا مرد را سرزنش كرد اشتباه مي كني  "زماني كه تنها خواسته او را اجابت كردم اين نعمتها به تو رسييد.

مرد با حيرت پرسيد مگر از تو چه خواسته كه بايد  مد يو ن  او باشم

ندا پاسخ داد : از من خواست كه تمام خواسته هاي تو را اجابت كنم.

                                   دوست عزيز:

                        دستانم لايق شكوفه هاي اجابت نيست "

                                    بگذار دعايم را در دستان تو بنشانم   تا اجابتشان را نظاره كنم.

 

                                                                                                    التماس دعا



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مگه وكيل وصي مردمي؟........
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392


داشتم از يكي از خيابون هاي مركز شهرمون رد ميشدم ديد دختر خانومي يه ساپورت پوشيده با يه مانتوي نخي خيلي خيلي راحتي

كه همه وجناتش پيدا بود، من كه يه خانوم بودم خجالت ميكشيدم بهش نگاه كنم.....آخه خيلي جلب توجه ميكرد


رفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخير گفتم....... منو ديد گفت... ها!!......... چيه لابد اومدي بگي كه اين چه وضعشه؟........

مگه وكيل وصي مردمي؟........

ولي من بهش گفتم كه نه باهات كاري ندارم خواستم بپرسم كه

ساپورت خوشكلي داري خيلي خوش رنگه بهت هم خيلي مياد از كجا گرفتي؟..............
كم مونده بود شاخ در بياره....... با صداي آرومي گفت واقعا... ب

بخش فكر كردم كه شما هم مثل بعضي ها ميخواهي گير بدي..........

گفتم كه نه كاري باهات ندارم لباس خوشگلي داري ولي لباس خوشگل رو بايد جاهاي خوشگل پوشيد

حيف نيست اين لباسهاي خوشگل رو براي آدمهاي هرزه نشون بدي اونهايي كه دندون براي من و شما تيز كردن؟!!!...


 ديدم سرش رو انداخت پائين گفت: عوضش مي كنم ولي پول آژانس ندارم.......

پيش خودم گفتم لابد از خونه تا اينجا كه ميگفت مسافت زيادي داره حتما پياده اومده..........

براي خود نمايي بوده يا؟...... چند نفر تا اينجا مزاحمش شدن؟

در هر صورت، با هم ديگه سوار آژانس شديم و رفتيم سر كوچه شون پياده شد....

پياده شدني بهم گفت كه خيلي ماهي......

چند بار ديگه بعد اون قضيه ديدمش، اين دفعه مانتوي خوبي پوشيده بود ولي ميتونه بهتر هم بشه..

با خودم گفتم كه اگه باهاش بد برخورد ميكردم آيا اون لباس زشت رو عوض ميكرد.......؟


خداي شكر به ارزش حجابي كه برام دادي



:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392

بسم الله الرحمن الرحيم

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

 

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود…!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!



:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شيرين ترين نماز عمر
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392

 

 
اِلهی و ربَی مَن لی غیرُک
 
یک وقتی ما( حاج آقا قرائتی) در ستاد نماز نوشتیم آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها،
 
شیرین‌ترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید. یک دختر یازده ساله یک نامه
 
نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله ما ریش‌سفیدها را به تواضع و
 
کرنش واداشت. نوشت که ستاد اقامه نماز، شیرین‌ترین نمازی که خواندم این
 
 است.
 
گفت در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند
 
یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت خوب باید بخوانی،
 
حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفتم برویم به راننده بگوییم نگه‌دار،
 
 گفت راننده بخاطر یک بچه دختر نگه نمی‌دارد، گفتم التماسش می‌کنیم،
 
گفت نگه نمی‌دارد، گفتم تو به او بگو، گفت گفتم که نگه نمی‌دارد، بنشین!
 
حالا بعداً قضا می‌کنی...
 
دیدم خورشید غروب نکرده است و گفتم بابا خواهش می‌کنم، پدر عصبانی
 
شد، گفتم که آقاجان می‌شود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من
 
تصمیم بگیرم، گفت خوب هر غلطی می‌خواهی بکن.
 
می‌گفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ
 
صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون، دستِ کوچولو،
 
شیشه کوچولو، سطل کوچولو، شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت، قرآن
 
یک آیه دارد می‌گوید کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها
 
می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد،نخواسته باشد خودنمایی کند، 
 
شیرین‌کاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمی‌خواهد بدهد.
 
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/96 یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ»
 
کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است،
 
«سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها می‌گذاریم.
 
 شاگرد شوفر نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته دارد وضو می‌گیرد،
 
گفت دختر چه می‌کنی؟ گفت آقا من وضو می‌گیرم ولی سعی می‌کنم آب
 
 به اتوبوس نچکد، می‌خواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر
 
 یک خورده نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت عباس آقا، راننده،
 
 ببین این دارد وضو می‌گیرد، راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید در آینه
 
 هم دختر را می‌دید، هی جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه
 
 را می‌دید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت دختر عزیزم می‌خواهی
 
 نماز بخوانی؟ من می‌ایستم، ماشین را کشید کنار گفت نماز  بخوان آقاجان،
 
 آفرین،چه شوفرهای خوبی داریم،البته شوفر بد هم داریم که هرچه می‌گویی
 
 وایسا او برای یک سیخ کباب می‌ایستد، برای نماز جامعه نمی‌ایستد.
 
در هر قشری همه رقم آدمی هست. دختر می‌گفت وقتی اتوبوس ایستاد
 
من پیاده شدم و شروع  کردم الله اکبر، یک مرتبه اتوبوسی‌ها نگاه کردند او
 
گفت من هم نخواندم، من هم نخواندم، او گفت ببین چه دختر باهمتی، چه
 
غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت
 
 حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، می‌گفت  
 
یکی یکی آنهایی هم که نخوانده بودند ایستادند، گفت یک مرتبه دیدم پشت
 
سرم یک مشت دارند نماز می‌خوانند. گفت شیرین‌ترین نماز من این بود که
 
 دیدم لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد، منِ بچه یازده ساله هم
 
می‌توانم در فضای خودم امام باشم.
 
 
وبلاگ نجواي ليلي
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اگرطالب ديدار امام زماني
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 21 مرداد 1392

 

اگر طالب دیدار با امام زمان هستی!!!
«اگر طالب دیدار امام زمانت هستی به فلان شهر برو. حضرت بقیة الله در بازار آهنگران در مغازه قفل‌سازی نشسته بلند شو و خدمت ایشان برس»
بعد از مدت‌ها چله‌ نشینی و دعا و توسل به علوم غریبه بالاخره کور سویی از امید به رویم تابیدن گرفت.
به سرعت بلند شدم و وسایل سفر را آماده کردم. سفر راحتی نبود. اما حاضر بودم چند برابر این سختی را تحمل کنم تا بتوانم به آرزویم برسم. شور و اشتیاقی که از وجودم زبانه می‌کشید مرا به حرکت وا می‌داشت.
خودم را به بازار آهنگران رساندم آن قدر هیجان زده بودم که چشم‌هایم هیچ چیز را نمی‌دید. فقط مغازه پیر قفل‌ساز را جستجو می‌کردم. لحظه به لحظه که می‌گذشت شوق و شورم بیشتر می‌شد.
 وقتی وارد مغازه پیرمرد قفل‌ساز شدم در همان نگاه اول امام را شناختم. دستم را روی سینه گذاشته و با ادب سلام دادم. در آن لحظه همه چیز به جز وجود امام را فراموش کرده بودم. حضرت جوابم را داد و با دست مرا به سکوت فرا خواند.
پیرمرد در حال وارسی چند قفل بود. در این لحظه پیرزنی وارد مغازه شد لباس‌های کهنه‌ای به تن داشت و عصایی به دست. در دستان فرتوت و لرزانش قفلی به چشم می‌خورد. پیرزن آن را به قفل ساز نشان داد و گفت: برادر برای رضای خدا این قفل را سه شاهی از من بخرید. به پولش نیاز دارم.
پیرمرد قفل را گرفت و آن را وارسی کرد. قفل سالم بود پس رو به زن کرد و گفت: خواهرم این قفل هشت شاهی می‌ارزد. کلید آن هم دو شاهی می‌شود. اگر دو شاهی به من بدهی من کلیدش را برایت می‌سازم و در آن صورت پول قفل ده شاهی می‌شود.
پیرزن گفت: من به این قفل نیازی ندارم فقط شما اگر آن را سه شاهی از من بخرید برایتان دعای خیر می‌کنم.
 پیرمرد با آرامش جواب داد: خواهرم تو مسلمانی و من هم مسلمان. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم من نمی‌خواهم تو ضرر کنی.
این قفل هشت شاهی ارزش دارد و من اگر بخواهم در معامله سودی ببرم آن را به قیمت هفت شاهی می‌خرم چون در این معامله بیشتر از یک شاهی سود بردن بی‌انصافی است.
پیرزن با ناباوری قفل ساز را نگاه کرد و بعد از این که سخنان پیرمرد تمام شد گفت: من تمام این بازار را زیر پا گذاشتم و این قفل را به هر که نشان دادم گفتند بیشتر از دو شاهی آن را نمی‌خرند من هم به این دلیل به آنها نفروختم که به سه شاهی پول نیاز دارم.
 پیرمرد گفت: اگر آن را می‌فروشی من هفت شاهی می‌خرم و سپس هفت شاهی به پیرزن داد. پیرزن راضی و خوشحال عصا زنان دور شد.
آنگاه امام رو به من کرد و گفت: مشاهده کردی؟ شما هم اینطور باشید تا ما خود به سراغ شما بیاییم
چله نشینی لازم نیست و توسل به علوم غریبه فایده‌ای ندارد
عمل درست داشته باشید و مسلمان باشید
از تمام این شهر من این پیرمرد را برای مصاحبت انتخاب کرده‌ام چون دیندار است و خدا را می‌شناسد این هم از امتحانی که داد.
او با اطلاع از نیاز زن به پول قفل را به قیمت واقعی‌اش از او خرید. این گونه است که من هر هفته به سراغش می‌آیم و احوالش را می‌پرسم.
 
 


:: موضوعات مرتبط: پيام هاي مهدوي , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان /فوائد نماز
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

1- برآورده شدن خواسته ها:
 
حضرت عبدالعظیم حسنی از امام حسن عسكری(ع) روایت می كند كه فرمودند: "خداوند متعال با حضرت موسی تكلم كرد، حضرت موسی فرمود:خدای من. كسی كه نمازها را در وقتش به جای آورد چه پاداشی دارد؟ خداوند فرمود:حاجت و درخواستش را به او عطا می كنم و بهشتم را برایش مباح می گردانم."
 
حضرت حجةالاسلام والمسلمین هاشمی نژاد فرمودند: پیرمردی مسن، ماه مبارك رمضان به مسجد لاله زار می آمد. خیلی آدم موفقی بود، همیشه قبل از اذان داخل مسجد بود. به او گفتم: حاج آقا. شما خیلی موفقید، من هر روز كه به مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید جا بگیرید، او گفت: نه آقا، من هرچه دارم از نماز اول وقت دارم و بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم.
 
مرحوم حاج شیخ حسن علی نخودكی را پیدا كردم و گفتم: من سه حاجت مهم دارم، دلم می خواهد هر سه تا را خدا در جوانی به من بدهد، یك چیزی یادم بدهید؟ ایشان فرمودند: چی می خواهی؟ گفتم: یكی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرف شوم، چون حج در جوانی لذت دیگری دارد. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. گفتم: دومین حاجتم این است كه دلم می خواهد یك همسر خوب خدا به من عنایت كند. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان. و حاجت سومم این است كه خدا یك كسب آبرومندی به من عنایت فرماید.
 
فرمودند:نماز اول وقت به جماعت بخوان. این عملی را كه ایشان فرمودند من شروع كردم و در فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم، هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم كسب با آبرو به من عنایت كرد.2
 
 
 
2- برطرف شدن گرفتاری و ناراحتی:
 
پیامبر اكرم(ص) فرمودند:"بنده ای نیست كه به وقت های نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد، مگر این كه من سه چیز را برای او ضمانت می كنم: برطرف شدن گرفتاری ها و ناراحتی ها، آسایش و خوشی به هنگام مردن و نجات از آتش."3
 
 
 
3 - ورود به بهشت و دوری از جهنم:
 
امام محمد باقر(ع) می فرمایند:"هر كس نماز واجب را در حالی كه عارف به حق آن است در وقتش بخواند، به گونه ای كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح ندهد، خداوند برای وی برائت از جهنم می نویسد كه او را عذاب نكند، و كسی كه درغیر وقتش به جا آورد در حالی كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح دهد، خداوند می تواند او را ببخشد یا عذابش كند.4
 
 
 
4- در امان بودن از بلاهای آسمانی:
 
قطب راوندی گوید: پیامبر خدا(ص) فرمود:هنگامی كه خداوند از آسمان آفتی بفرستد، سه گروه از آن، در امان می مانند: حاملان قرآن، رعایت كنندگان خورشید یعنی كسانی كه وقت های نماز را محافظت می كنند و كسانی كه مساجد را آباد می نمایند."5
 
هر كس نماز واجب را در حالی كه عارف به حق آن است در وقتش بخواند، به گونه ای كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح ندهد، خداوند برای وی برائت از جهنم می نویسد كه او را عذاب نكند، و كسی كه درغیر وقتش به جا آورد در حالی كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح دهد، خداوند می تواند او را ببخشد یا عذابش كند.
5- خشنودی خداوند:
 
امام صادق(ع) می فرمایند: اول وقت، خشنودی خداست و آخر آن، عفو خداست، و عفو نمی باشد مگر از جهت گناه."6  و در مقابل، تأخیر نماز موجب خشم خداست چرا كه پیامبر اكرم(ص) به حضرت علی(ع) فرمودند: "نماز را با وضوی كامل و شاداب در وقتش به جای آور كه تأخیر انداختن نماز بدون جهت، باعث غضب پروردگار است."7
 
 
 
6- استجابت دعا و بالا رفتن اعمال:
 
در حدیث است كه به هنگام ظهر درهای آسمان گشوده می شود و درهای بهشت باز می گردد و دعا مستجاب می شود ؛پس خوشا به حال كسی كه در آن هنگام برای او عمل صالحی بالا رود.8 در حدیثی دیگر از حضرت صادق(ع) آمده است كه فرمودند:"... بهترین ساعت های شب و روز، وقت های نماز است." سپس فرمودند:"چون ظهر می شود درهای آسمان گشوده شده و بادها می وزند و خداوند به خلق خود نگاه می كند. هر آینه من بسیار دوست دارم كه در آن هنگام، عمل صالحی برای من بالا رود." آنگاه فرمودند:" برشما باد به دعا كردن بعد از نمازها، چرا كه آن مستجاب می شود."9
 
 
 
7- دوری شیطان و تلقین شهادتین:
 
پیامبر اكرم(ص) فرمودند:"شیطان تازمانی كه مؤمن بر نمازهای پنج گانه در وقت آن محافظت كند، پیوسته از او در هراس است؛ پس چون آنها را ضایع نمود بر وی جرأت پیدا كرده و را در گناهان بزرگ می اندازد."10 امام صادق(ع) می فرمایند:"ملك الموت در هنگام مردن، شیطان را از محافظ بر نماز دور می كند و شهادت به یگانگی خدا و نبوت پیامبرش را در آن هنگامه بزرگ به او تلقین می نماید."11 زیاد شدن عمر، مال و اولاد صالح در دنیا،در امان بودن از ترس و هول مرگ در موقع مردن،آسان شدن سؤال نكیر و منكر در قبر، توسعه یافتن قبر، نورانی شدن چهره، دادن نامه عمل به دست راست و آسان گرفتن حساب در محشر، رضایت خداوند، سلام دادن خدا به او و نگاه كردن از روی رحمت به او در هنگام عبور از صراط 12 و... از دیگر آثار و بركات نماز اول وقت است كه در روایات به آن اشاره شده است.
 
حجةالاسلام انصاری می گوید: امام(ره) در روزهای آخر عمرشان می خواستند بخوابند؛ به من فرمودند اگر خوابیدم، اول وقت نماز صدایم بزن، گفتم چشم. دیدم اول وقت شد و امام(ره) خوابیده اند، حیفم آمد صدایشان بزنم؛ عمل جراحی، سرم به دست، گفتم صدایشان نزنم بهتر است.
 
چنددقیقه ای از اذان گذشت و امام(ره) چشم هایشان را باز كردند، گفتند:وقت شده؟ گفتم:بله فرمودند:چرا صدایم نزدی؟ گفتم:ده دقیقه بیشتر از وقت نگذشته است. گفتند:مگر به شما نگفتم. سپس امام(ره) فرزند خود را صدا زدند و فرمودند: ناراحتم. از اول عمرم تا حالا نمازم را اول وقت خوانده ام، چرا الان باید ده دقیقه تأخیر بیفتد؟".
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت دليل اجابت نشدن دعا
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

 
کسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد
و گفت با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم،
چرا ما دعا مى کنیم و به اجابت نمى رسد ؟!
امام در پاسخ فرمود:
قلب و فکر شما در هشت چیز خیانت کرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:
 
1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما کجا است ؟
3- کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید.
4- شما مى گوئید از مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد ...
5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید که شما را از آن دور مى سازد ...
6- نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا نمى کنید.
7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید)
ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید.
8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟
در حالى که خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منکر کنید
تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت 337) : دعا کننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى ‏داد ؛ چنان که او را "حکیم الاولیاء" مى ‏خواندند. 
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ‏اى جز این ندیدند که از شهر خود ،
هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ، در آن جا گرم ‏تر است. 
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. 
مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى ‏کس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا مى ‏دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟ 
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. 
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى ‏خورد و آه مى ‏کشید.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى ‏گریست و مى ‏گفت : من این جا بى ‏کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم ‏تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى‏ خواهم.
پس هر روز ، درسى مى ‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است.
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
حكايت توبه
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت :

یا رسول الله ! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟

پیامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى.
مرد حبشى از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت : 
یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت مى ‏کردم ، خداوند ، مرا مى ‏دید ؟ 
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏دید.
مرد حبشى ، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان بداد.
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
 آیا خدا عــــادل است؟؟؟ داستان
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

 
 زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت :
 
اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
 
حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
 
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
 
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم !!!
 
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد...
 
ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:
 
این پولها را به مستحقش بدهید.
 
حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
 
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی!!!
 
حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود:
 
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟!!!
 
سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
گفت: دلم پاک است.
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 23 اسفند 1391

 

گفتم: خواهرم حجابت؟
 
گفت: دلم پاک است.
 
گفتمش: مگر می شود پاکی هزاران نگاه را بدزدی و دلت پاک باشد؟!
 


:: موضوعات مرتبط: حجاب وعفاف , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اميد
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 20 اسفند 1391

 امید

تعدادي موش آزمايشگاهي رو به استخر آبي انداختند و زمان گرفتند تا ببينند چند ساعت دوام ميارند. حداكثر زماني رو كه تونستند دوام بيارند 17 دقيقه بود.سري دوم موشها رو با توجه به اينكه حداكثر 17 دقيقه مي تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند
.
اما اين بار قبل از 17 دقيقه نجاتشون دادند.بعد از اينكه زماني رو نفس تازه كردند دوباره اونها رو به استخر انداختند. حدس بزنيد چقدر دوام آوردند؟
26 ساعت
پس از بررسي به اين نتيجه رسيدند كه علت زنده بودن موش ها اين بوده كه اونها اميدوار بودند تا دستي باز هم اونها رو نجات بده و تونستند اين همه دوام بيارند!!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانك شاهين
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391

  

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
 کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
...........................................................
 گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.
 چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
 آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
 آیا ریسک می‌کنید؟
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستان بچه ودرخت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 اسفند 1391

 

       و   پسر بچه كوچكي.    
 این پسر بچه ...
 
خیلی دوست داشت
 
با اين درخت سيب مدام بازي كند ...
 
از تنه اش بالا رود
 
از سيبهايش بچيند و بخورد
 
و در سايه اش بخوابد
زمان گذشت ...
 
پسر بچه
 
بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا
 
ديگر دوست نداشت با او بازي كند
 
....
 
....
 
....
 
اما  روزي دوباره به سراغ درخت آمد
 درخت سيب
 
به پسر گفت :
 
« های ...
 
بيا و با من
 
بازي كن... »
 
پسر جواب داد  :
 
« من كه ديگر بچه نيستم
كه بخواهم با درخت سيب
 
بازي كنم....»
 
« به دنبال سرگرمي هائی
 
بهتر هستم
 
و براي خريدن آنها
 
پول لازم دارم . »
 
 
درخت گفت:
 
« پول ندارم من
 
ولي تو مي تواني
 
سيب هاي مرا بچيني
 
بفروشي
 
و پول بدست آوري. »
 
 پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت
 
سيبها را   فروخت و آنچه را که  نياز داشت خريد
 
و ........
 
 
..
 
درخت را باز فراموش کرد ...    
 
و پيشش  نيامد..
 
و درخت دوباره غمگين شد...
 
..
 
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
 
و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
 
« چرا غمگینی ؟ »
 
درخت از او پرسید :
 
« بیا و در سایه ام بنشین
 
بدون تو
 
خیلی احساس تنهائی می کنم... »

پسر ( مرد جوان )
 
جواب داد :
 
« فرصت کافی ندارم...
 
باید برای خانواده ام تلاش کنم..
 
باید برایشان خانه ای بسازم ...
 
نیاز به سرمایه دارم ...»
 
 
درخت گفت :
 
«  سرمایه ای برای کمک ندارم ...
 
تو می توانی با شاخه هایم
 
و تنه ام ...
 
برای خودت خانه بسازی ... »
 
پسر خوشحال شد...
 
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید
و با آنها ...  خانه ای برای خودش ساخت ...
 
 
دوباره درخت تنها ماند
...
...
و پسر بر نگشت
...
...
زمانی طولانی بسر آمد
...
...
 پس از سالیان دراز...
 
در حالی برگشت
 
که پیر بود و...
 
غمگین و ...
 
خسته و ...
 
تنها ...
 درخت از او پرسید :
 
« چرا غمگینی ؟
 
ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ..
 
….  اما دیگر .... نه سیب دارم ....
 
نه شاخه و تنه
 
حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...
 
هیچ چیز برای
بخشیدن ندارم ... »
پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :
 
« خسته ام از این زندگی
و تنها هم ....
 
فقط نیازمند بودن با تو ام ...
 
آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »
 
..
.. .
.. .
.. .
 پسر ( پیر مرد )
 
کنار درخت نشست . . . . .
 
. . .
 
با هم بودند
 
به سالیان و به سالیان
 
در لحظه های شادی و
 
اندوه . . .
 
 آن پسر آیا بی رحم  و  خود خواه بود ؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 نه . . .  
 
ما همه شبیه او هستیم
 
و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...
 
؟؟؟
درخت همان والدین ماست
 
تا کوچکیم ...
 
دوست داریم با آنها بازی کنیم
 
...
 
تنهایشان می گذاریم بعد ...
 
و زمانی بسویشان  برمی گردیم
 
که نیازمند هستیم
 
یا گرفتار
برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...
 
به این مهم توجه نمی کنیم که :
 
پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند
 
تا شاد  مان  کنند
و مشکلاتمان را حل ...
 
... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ...
 
***  تنهایشان نگذاریم ***
 به والدین خود عشق بورزید
 
فراموششان نکنید
 
برایشان زمان اختصاص دهید
 
همراهی شان کنید
 
شادی آنها
شما را شاد دیدن است
 
گرامی بداریدشان
 
و ترکشان نکنید
 
 هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد
 
فرزند داشته باشد
 
ولی پدر و مادر را
 
فقط یکبار
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سبب غیبت امام زمان (عج)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 اسفند 1391


آیت الله بهجت:

شاید خواندن دو رکعت نماز توسل به ائمه برای امام زمان(ع) بهتر از تشرف باشد. زیرا آن حضرت می بیند و می شنود.

 

 

-سبب غیبت امام زمان (عج) خود ما هستیم! وگرنه اگر ظاهر شود چه کسی او را می‌کشد؟(آیت الله بهجت)

                                                        ***************

اگر شیعیان ما ـ كه خداوند آنها را به طاعت و بندگى خویش موفّق بدارد ـ در وفاى به عهد و پیمان الهى اتّحاد و اتّفاق مى داشتند و عهد و پیمان را محترم مى شمردند، سعادت دیدار ما به تأخیر نمى افتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل مى شدند(طبرسی، احتجاج، ج 2، ص 600، ش 360

*****************                                                         

ما در رسیدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم كه اگر جز این بود، مصیبت ها بر شما فرود مى آمد و دشمنان، شما را ریشه كن مى نمودند(احتجاج، ج2، ص323

*****************                                                       

براى شتاب در گشایش حقیقى و كامل، بسیار دعا كنید; زیرا، همانا، فَرَج شما در آن است(كمال الدین، ج2، ص485

                                                   ********************
-همانا، من، امان و مایه ایمنى براى اهل زمینم; همان گونه كه ستاره ها، سبب ایمنى اهل آسمان اند.( احتجاج، ج2، ص284



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صبح امید و آدرس tagbakhshiyan1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 1221
:: کل نظرات : 3317

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 23

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 132
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 177
:: بازدید ماه : 1717
:: بازدید سال : 114748
:: بازدید کلی : 416454

RSS

Powered By
loxblog.Com